هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 29 روز سن داره

هلیا

چند روز گذشته

این چند روزی که گذشت تو حسابی سرت گرم بود و خوشحال بودی اخه خاله سهیلا و روژین خونمون بودن به اصرار تو اومدن و یک هفته هم موندن.روز پدر هم رفتیم بهشت زهرا واومدیم.همه به مناسبت روز پدر جمع شده بودن خونه حاجی بابا که ما هم رفتیم اونجا.خیلی خوش گذشت.بعد از چند روز که عمو مهرداد اومد دنبال خاله و روژین تو نمیذاشتی که برن و باز هم گریه کردی و مارو ناراحت کردی.خلاصه بابایی دیروز که جمعه بود برنامه ریزی کرد و گفت که بریم کوهسار.قرار شد عمو مهدی و نازنین جون هم بیان.دایی اینا هم که نبودن و شمال بودن.بابا مجید هم زنگ زد و به خاله سهیلا گفت که اماده بشن و ما بریم دنبالشون.ما هم خرید وسایل از جمله جوجه و بال کبابی که تو خیلی دوست داری و بلال وغیره رو...
20 خرداد 1391

روز پدر

هلیا جان با اینکه بابا جون دیگه در بین ما نیست ولی من دوست دارم که باز هم برای روز پدر برایش بنویسم. پدرم میخواهم از تو بنویسم از با تو بودن در بهار و تمام خاطرات شیرین کودکیم.میخواهم از تو بنویسم از شانه های ستبر و مهربانت و ازنگاه همیشه مهربانت و از صدایت و دستهای نوازشگرت که همیشه مرحم دل من بود در نا ملایمات زندگی که همیشه به من نشان میدادی یک نفر هست که جونش بره نمیذاره بهت سخت بگذره.میخواهم از رفتن نا بهنگامت بنویسم.از بغضی که در گلویم شکست و از دلتنگی هایم و از دقایقی در زندگی ام که انقدر دلم برایت تنگ میشود که میخواهم تو را از خاطراتم بیرون بکشم و در دنیای واقعی بغلت کنم و بگویم برای...
15 خرداد 1391

مسابقه روز پدر

بابای عزیزم دست های پر توانت همیشه بزرگترین حامی زندگیم هست و خواهد بود و اغوش امن تو بهترین تکیه گاه من و نامت همیشه اعتبار و افتخار من است.هر چقدر بگم دوستت دارم باز هم کم است.پدر جان همیشه باش و با بودنت دلیل بودن من باش.بابا مجید عاشقتم ...
13 خرداد 1391

داستان

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟ مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "این سنگ را ه...
9 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد